ـ … گوشی! گوشی!
کاغذی را از صندلی چوبی برمیدارد و با پوزخند میخواند: «رنگی نشوید» … هه! برو بابا! خودمون یه عمر نقاشیم!
کاغذ را مچاله کرده و دور میاندازد و روی نیمکت مینشیند!
ـ الو! بنال بینم چی میگی…. ببین موعد چکت گذشته… ازم جنس گرفتی یانه؟ … یا پولمو میدی یا میام پولت میکنم! من این حرفا حالیم نی! …چی؟ نداری؟ … مهلت؟! ننه منغریبم در نیار! … منو سیا نکن، خودم زغالفروشم!دکی! …چی؟ … مردکه طلبکارهم شدی؟! … خفه شو! … الان میام خشتکتو جر میدم! صبر کن ببین چکارت میکنم! جلوی همه همچین قهوهایت کنم کیف کنی!…
با عصبانیت گوشی را قطع میکند و لحظهای با خشم به جلو خیره میشود و زیر لب دشنام میدهد. سپس برمیخیزد و با گامهای بلند میرود، در حالی که پشت پیراهن و شلوارسفیدش، خطهای پهن افقی به رنگ قهوهای، توچشم میزند!
پایان
مرتضی فخری