پیشکسوت!
با مو و ریش سپیدمواج و بلند و کت و کراواتهای زرد و سرخ و رنگهای شادش، همیشه دور و بر سالنهای تئاتر میچرخد و با زنان و دختران جوان که برای دیدن نمایش میآیند، مراوده دارد.
با دوستان جوان و پیرانی هم مانند خودش سپیدموی، دیدار و گپ و گفت کوتاه دارد اما اغلب چون ماهیگیری تنها در جایی مینشیند و ژستهای توفکر و اندیشانه میگیرد!
گاه بیحوصله برمیخیزد و شق و رق راه میرود و در جایی دیگر با ژست مجذوبانهای دیگر مینشیند!
گویا پیشکسوت بازیگری نقش چندم فیلمها و سریالهاست اما گمنام و ناشناخته!
: آقا! به گروه ما افتخار بدین و نمایش مارو ببینین!
بروشور کوچک تئاتر را از دختر میگیرد و نگاهی میکند و دستی به ریش سپید و مرتبش میکشد: مرسی عزیزم! اما اینقدر ریز نوشته که نمیشه خوند! … بشین کنارم و برام بخون!
و جا باز کرد تا دختر بنشیند اما دختر پوزش خواست که عجله دارد و همونجور سرپا از روی بروشو، نام و ساعت نمایش را بلند خواند و ابراز امیدواری کرد که «حتما تشریف بیارید، خوشحال میشیم!» و خداحافظی کرد و رفت.
پیرمرد از پشت با نگاهی پرشور، دختر را تا انتهای کوچه راهی کرد و سپس بروشور را تا کرد و در جیب کتش گذاشت!
پایان ـ مرتضی فخری
پایگاه خبری و تحلیلی اقتصاد و بیمه اخبار ، مجامع و تحلیل بورس ، بانک و بیمه